رحیم معینی کرمانشاهی


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به وبسایت اشعار شاعران خوش امدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان اشعار شاعران و آدرس poetry-s.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 453
:: کل نظرات : 185

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 23
:: باردید دیروز : 151
:: بازدید هفته : 214
:: بازدید ماه : 1262
:: بازدید سال : 68734
:: بازدید کلی : 2314280

RSS

Powered By
loxblog.Com

Poetry.poets

رحیم معینی کرمانشاهی
پنج شنبه 24 ارديبهشت 1394 ساعت 19:55 | بازدید : 2995 | نوشته ‌شده به دست hossein.zendehbodi | ( نظرات )

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم.

همان یک لحظه اول ،

که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ،

جهان را با همه زیبایی و زشتی ،

بروی یکدیگر ،ویرانه میکردم.

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ،

نخستین نعره مستانه را خاموش آن دم ،

بر لب پیمانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

که میدیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین

زمین و آسمان را

واژگون ، مستانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

نه طاعت می پذیرفتم ،

نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ،

پاره پاره در کف زاهد نمایان ،

سبحه ی، صد دانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ،

هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ،

آواره و ، دیوانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان ،

سراپای وجود بی وفا معشوق را ،

پروانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ،

تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد ،

گردش این چرخ را

وارونه ، بی صبرانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم.

که میدیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنۀ این علم عالم سوز مردم کش ،

بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری ،

در این دنیای پر افسانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

چرا من جای او باشم .

همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ،

تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد،!

و گر نه من بجای او چو بودم ،

یکنفس کی عادلانه سازشی ،

با جاهل و فرزانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !

------------------------------------------------------

 

در عهد ما ای بی خبران عیش و نوش عمر گذران
شور و حال آشفته سران عزم گرم صاحبنظران
كو كو

 

در جمع ما ای همسفران داغ و درد صاحب هنران
راه و رسم روشن بصران آه و اشك خونین جگران
كو كو

 

دلها سرد و جان پر درد و
جهان ز گرمی افتاده سری نمانده آزاده

 

نی زن بی نی ساقی بی می
عزم گرم صاحبنظران آه و اشك خونین جگران
كو كو

 

شراب و شعر و آهنگی نمیزند به دل چنگی
صفای چشمه ساری نمانده در بهاری

 

نشاط روز و شب رفته ز چهره ها طرب رفته
به كار باده نوشان نمانده اعتباری

 

جهان ز گرمی افتاده سری نمانده آزاده

 

نی زن بی نی ساقی بی می

 

عزم گرم صاحبنظران آه و اشك خونین جگران

 

كو كو

--------------------------------------------------------

نفرين ابد بر تو ، كه آن ساقي چشمت
دردي كش خمخانه ي تزوير ريا بود
پرورده مريم هم اگر چشم تو مي ديد
عيساي دگر مي شد و غافل ز خدا بود

نفرين ابد بر تو ، كه از پيكر عمرم
نيمي كه روان داشت جدا كردي و رفتي
نفرين ابد بر تو ، كه اين شمع سحر را
در رهگذر باد رها كردي و رفتي

نفرين بستايشگرت از روز ازل باد
كاينگونه ترا غره بزيبايي خود كرد
پوشيده ز خاك ، آينه حسن تو گردد
كاينگونه ترا مست ز شيدايي خود كرد

اين بود وفا داري و ، اين بود محبت؟
اي كاش نخستين سخنت رنگ هوس داشت
اي كاش ، كه در آن محفل دلساده فريبت
بر سر در خود ، مهر و نشاني ز قفس داشت

ديوانه برو ، ورنه چنان سخت ببوسم
لبهاي تو مي ريخته را ، كز سخن افتي
ديوانه برو ، ورنه چنان سخت خروشم
تا گريه كنان آيي و ، در پاي من افتي

ديوانه برو ، ورنه چنان سخت به بندم
صورتگر تو ، زحمت بسيار كشيده
تا نقش ترا با همه نيرنگ ، بصد رنگ
چون صورت بي روح ، بديوار كشيده

تنها بگذارم ، كه در اين سينه دل من
يكچند ، لب از شكوه ي بيهوده ببندد
بگذار ، كه اين شاعر دلخسته هم از رنج
يك لحظه بياسايد و ، يك بار بخندد

ساكت بنشين ، تا بگشايم گره از روي
در چهره من ، خستگي از دور هويداست
آسوده گذارم ، كه در اين موج سرشكم
گيسوي بهم ريخته بر دوش تو ، پيداست

من عاشق احساس پر از آتش خويشم
خاكستر سردي چو تو ، با من ننشيند
بايد تو زمن دور شوي ، تا كه جهاني
اين آتش پنهان شده را ، باز ببيند

---------------------------------------------

 

خانمانـسوز بود آتـــــش آهـــــی گاهـــــی         

 

ناله ای میشکند پشت سپاهیگاهی

 

 

 

گر مقـدّر بشود سـلک ســــلاطــین پویـــد         

 

سالک بی خــــبر خفـته براهــی گاهی

 

 

 

قصه یوسف و آن قوم چه خوش پنـدی بود         

 

به عزیزی رسد افتـــاده به چاهی گاهی

 

 

 

هستی ام سوختی از یک نظر ای اختر عشق   

 

آتـــش افروز شود برق نگــــاهی گاهی

 

 

 

روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع        

 

رو سپیدی بود از بخت سیاهی گاهی

 

 

 

عجبی نیـست اگر مونس یار است رقـیب         

 

بنشـیند بر ِ گل، هرزه گیــــاهی گاهی

 

 

 

چشـم گریـــــان مرا دیدی و لبخـــــند زدی         

 

دل برقصد به بر از شوق گنـاهی گاهی

 

 

 

اشک در چشـم ، فریبـــنده ترت میـــبینـم         

 

در دل موج ببـــــین صورت ماهی گاهی

 

 

 

زرد رویــــی نبــــود عیـــــب، مرانم از کوی         

 

جلـــوه بر قریه دهد، خرمن کاهی گاهی

 

 

 

دارم امیّـــــد که با گریه دلــت نرم کنـــــم         

 

بهرطوفانزده، سنگی است پناهی گاهی

-----------------------------------------------

سوختم در شوره زار عمر ، چون خودرو گياهي
ناله اي هم نيست تا سودا كنم با سوز آهي

نيستم افسرده خاطر هيچ از این افتاده پايي
صد هزاران روي دارد چرخ با چرخ كلاهي

ابر رحمت را گو ببارد ، تا بنوشد جرعه آبي
ساقه خشك گياه تشنه كام بي گناهي

من كيم ؟ جوياي عشقي ، از دل نامهرباني
من چه هستم ، هاله محو جمال روي ماهي

من چه ام ؟شمع شب افروزي بكوي بي وفايي
مشعل خود سوزي و تا سر نبرده شامگاهي

من كيم ؟ در سايه غم آرميده خسته صيدي
بال وپر بسته ، اسير و بندي بخت سياهي

جز صفاي خاطر محزون ، ندارم خصم جاني
جز محبت در جهان ، هر گز نكردم اشتباهي

مو مكن آشفته آخر بسته جان من بمويي
مگسلان پيوند ، بسته كوه صبر من بكاهي

يا سخن با من بگو ، تا خوش كنم دل را بحرفي
يا نوازش كن دلم را با نگاه گاه گاهي

هيچ مي داني چها مي دانم از چشم خموشت
رازها خواند دل من ، از سكوت هر نگاهي

داروي دردم تو داري نا اميد از در مرانم
اي بقربان تو جان دردمند من الهي

-------------------------------------------------------

مرغ محبتم من ، كي آب و دانه خواهم
با من يگانگي كن ، يار يگانه خواهم


شمعي فسرده هستم ، بي عشق مرده هستم
روشن گرم بخواهي سوز شبانه خواهم


افسانه محبت ، هر چند كس نخواند
من سر گذشت خود را ، پر زين فسانه خواهم


بام و دري نبينم ، تا از قفس گريزم
بال و پري ندارم ، تا آشيانه خواهم


تا هر زمان به شكلي ، رنگي بخود نگيرم
جان و تني رها از ، قيد زمانه خواهم


مي آنقدر بنوشم ، تا در رهت چو بينم
مستي بهانه سازم ، گم كرده خانه خواهم

 




:: برچسب‌ها: شعررحیم معینی کرمانشاهی- اشعاررحیم معینی کرمانشاهی-شعر-رحیم معینی کرمانشاهی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: